امروز یه اتفاق شایدکوچیک من را به اتفاق خیلی بزرگ به فکرفرو برد وبدجور ناراحتم کرد

امروز صبح درحالی که تو اشپزخونه داشتم دستاما میشستم  دیدم مادرم امد خونه و وارد اشپزخونه شد و یه دفعه یه چیزی را گرفت جلوی صورتمیکم ترسیدم ولی تا نگاه کردم دیدم یه بچه گنجشک بود گفت کنار کوچه افتاده بود نمیتونست پرواز کنه گرفتمش ویه ظرف راآب کردم تا گذاشتم جلوش شروع کرد به خوردن البته به کمک خودم معلوم بود خیلی تشنش بود .بعد گذاشتمش زیر یه سبد وتواین فکربودم که چی بهش بدم بخوره ولی بعد از یکی دوساعت بابام که از راه رسید رفت ببینه چیه دید درحال مردن  منا صدازد گفت :چرا این اینجا گذاشتیش داره میمیره تا صدای بابام راشنیدم ازجا پریدم رفتم دیدم اره درحال مردن ویه چنددقیقه بعد مرد خیلی ناراحت شدم هی باخودم گفتم این مردنی نبود چرا این جور شد نکنه من مقصر شدم داشتم باخودم کلنجار میرفتم که این فکر به ذهنم خورد این یه گنجیشک بود و من برا نجات این کارا کردم واز مردنش چقدر ناراحت شدم

ولی یه مشت ادم ازخدا بی خبر وبی دین در سراسر کشورهای مسلمان دارند چه به سر زنان وکودکان میارند وانگار که نه انگار دارند ادم میکشند وچه جنایتهای دارند میکنند

خیلی دلم سوخت 

        

 

موضوعات: مطالب زیبا, دست نوشته  لینک ثابت