هدیه 

هدیه های مجازی

بعد از شام یکی یه چای ریخیتم ورفتیم روی تخت های که بیرون بود نشستیم . خبری نبود رو اوردیم به اتاق اونجاهم خبری نبود سکوت فراگیر شده بود تو سالن چهارتا اتاق بود فضولیم گل کردکه سرک بکشم اتاق اولی درش باز بود ولی یه نفر با کتابی که دستش بود خوابش برده بود اتاقای بعدی هم در بسته بود برگشتم. روبروی همون اتاق اولی دوتا تخت خالی بود تخت ها دوطبقه بود. سمیه یه نگاهی به من کرد گفت :تو میری بالا یامن؟

یه نگاهی بهش کردم!فهمید، خندید وگفت:معلومه میترسی اون سریع رفت بالا منم مشغول پهن کردن ملافه روی تخت شدم یه لحظه به سرم زد برم پیشه سمیه لب تخت بشینم وباهاش حرف بزنم مثل شیر رفتم بالا ولی چشمتون روز بد نبینه !میخواستم بیام پایین حالا چیکار کنم ؟ سمیه گفت از پله ها بیا پایین دختر! خوب اگه میتونستم میومدم هی اینور انور شدم و خنده سمیه را امان نمیدادو فکر میکرد شوخی میکنم هی میگفت :بپرمن از پله نمیتونم اونوقت بپرم!چشمم خورد به صندلی کنار اب سرد کن گوشه سالن ازش خواستم صندلی را برام بیاره هر جوربود با سختی اومدم پایین و چسبیدم به تخت پایین وگفتم:جا من خوب خوبه اون بالا  ماله خودت نخواستیم. روتخت دراز کشیده بودم وتو فکر بچه ها بودم که قرار فردا بببینمشون ،یه دفعه صدای یکی اومد که اجازه ورود خواست ،من پریدم بالا رفتم دم در سلام کردم  چه خانمی خوش برخوردی تک وتوکی بچه ها از اتاقاشون اومدند بیرون من اون خانم را تعارف کردم که بشینند روی تختی که من بودم وخودم نشستم روبروش ، از بچه ها خواست که خودشونا معرفی کنند از اونجا با بعضی هاشون اشنا شدم تو همون حین دیدم از اتاق روبروی یکی لنگون لنگون دار میاد بیرون یه کتابی هم دستش بود نشستند روی تختی که کنار اتاقشون بود ،همون خانم ازشون پرسیدندچی شده؟با اون لهجه قشنگ اصفهانیش جواب دادپیچ خورده، و قرار بودنیام.

وخودشو معرفی کرد صهباءبه قول خودش (صهبای گچی) بچه ها یکی یکی خوشونا معرفی کردند اکثرا بچه های اصفهان بودند. نوبت من شد شروع کردم به ادرس دادن شکل پروفایلما بگم چند لحظه فکر کرد فوری شناختم معلوم بود هوشه خوبی داره

نوبت خودشون بودکه خودشامعرفی کنه ادرس داد،از بچه های خوزستانم، خیلی اشنا به نظرم زد ولی نتونستم بگم خودشون گفتند :وخدایی که درهمین نزدیکی است اسم پروفایلشون بود گفتم استاد شمایید !چقدر ما باهم چت کردیم .بعد از چند دقیقه صحبت اتاق را ترک کردند.ما چند نفرمیخواستیم صحبت کنیم ولی بخاطر بچه ها اومدیم بیرون از همون جا بود که با صهباءاشنا شدم خوش اخلاق و خوش برخورد لنگون لنگون اومد بیرون  گرم صحبت بودیم چشمم خورد به در ورودی چند نفری تازه رسیدن اومدند

ادامه »

موضوعات: مناسبت ها, دست نوشته  لینک ثابت