همایش فضای مجازیاولین همایش فضای مجازی

من نمی­دونم با خودش چی فکر کرده بود . انگار راننده بچه بود نگهش دارم تا اون برسه !

راننده  گفت : من نمی­تونم صبر کنم ، هر چی می­گفتم : تو راهه داره میاد ، فایده ای نداشت . دیگه شده بود مثل برج زهر مار ! 

وای منا بگو چیکار کنم ؟ دیگه مجبور شدم سوار بشم . مامان بیچارۀ من ، حال و روزش دیدنی بود . تو اون موقع چی زیر لب می­گفت ، نمی­دونم ؛ ولی استرس از چشاش پیدا بود .

 شاید باخودش می­گفت : دخترم تنها شد . تو همین حین ، دیدم شروع کرد به دویدن طرف در ورودی ترمینال که شاید سمیه رو ببیند ، اما نه ،  اثری ازش نبود .

 اتوبوس از در خروجی اومد بیرون . گوشیم صداش دراومد .  سمیه بود ، گفت : کجایید ؟ من دم درم . کارا خدا بود . رسید وسوار شد . البته با غرغرایی که قبلش راننده داشتد . .  .

 از اونجا با سمیه ( شهیده ) آشنا شدم . حدود ساعت  5:30 رسیدیم قم وتصمیم گرفتیم اول به زیارت خانم کریمۀ اهل بیت ( سلام الله علیها ) بریم .

 وارد حرم شدیم . چه صفایی داشت . هرکی با یه ذکری وارد می شد . همه جا امن وامان بود . آرامش خاصی به سراغم اومد . از اون دغدغه ها و نگرانی ها دیگه خبری نبود . حتی نگرانی مامانم رو هم فراموش کردم ، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود . رفتم یه گوشۀ حرم نشستم .  همه چی فراموشم شد . حتی رسیدن به اردوگاه !

ادامه »

موضوعات: خبرها, دست نوشته  لینک ثابت