بهترین ذکر 

اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم

 مارا مدافعان حرم افریدند 

با یاد دمشق غرق غم می باشم در بین همین نوحه و دم می باشم با پرچم سرخ یا اباعبدالله سرباز مدافع حرم می باشم لعنت الله علی من عاداک یا زینب


 حدیث 

حدیث موضوعی

 وصیت نامه شهدا 

مهدویت امام زمان (عج)

 جستجو 


 کد لوگو 


 کاربران آنلاین 

  • دهقان
  • avije danesh

  •  آمار 

  • امروز: 5
  • دیروز: 11
  • 7 روز قبل: 54
  • 1 ماه قبل: 949
  • کل بازدیدها: 36822

  •  حبیب ما ای طبیب ما… 


     رهبری 



     یاحسین 

     
      فرشته ای درهمسایگی ما ...

    فرشته ای درهمسایگی ما

    با صدای شیون از خواب پریدم 

    راستش را بگویم اولش اعصابم حسابی بهم ریخت که صبح اول صبحی چه وقت گریه و داد و بیداد است 

    هر لحظه صدا بالاتر میرفت 

    به سمت در خانه دویدم 

    آمبولانسی بود 

    و پدری با داغی بزرگ در دل که فرزند کوچکش را به آن ماشین لعنتی میسپرد

    گوشه ای از پتویش کنار رفته بود 

    پاهای کوچکش نمایان بود 

    قلبم آتش گرفت

    لباس هایش هنوز بر روی بند آویزان است 

    و من حواسم پیش مادری است که چطور میخواهد آن ها را از بند بردارد

    و این است تقدیر و جز سکوت…:)

    امروز در تاریخ نهم اسفند ماه نود وشش،کودکی ۱۱ ماهه از این دنیا رفت 

    و مادری داغدار شد

    و غمی بر دل ما نشست 

    ۹۶ چه ها کردی بی معرفت 

    صفحات: 1 · 2 · 3

    موضوعات: دست نوشته  لینک ثابت

    [پنجشنبه 1396-12-10] [ 10:05:00 ب.ظ ]  



      فرشته مادر ...

    دختر عزیزم سلام

    روزت مبارک

    دختر عزیزم می خواهم دراین روزعزیز که تولدحضرت معصومه(س)که روز دختر نامیده شده است را بهترین بهانه ای بدانم تا چند کلمه ای با میوه دلم حرف های بزنم

    دخترم نمی دانم چند سال داری که به سراغ وبلاگ مادرت می آیی واین نامه مرامی خوانی چون من این نامه را زمانی مینویسم که هنوز تشکیل خانواده ندادم ولی ازوقتی تصمیم گرفتم نامه ای برای توبنویسم تصویرت درزهنم نقش بست ازلحظه نوزادی تابزرگیت غرق در ذوق وشادی شدم انگار بال دراوردند ودر اسمان اوج گرفتم وای کاش بودی تا بوسه های مادرانه ام را نثارت می کردم ومثل آن مادر و دخترهای که صمیمانه باهم حرف میزنند ودرددل میکننند باهم حرف میزدیم

    دلبندم سعی کن درزندگی باعزت وابرو زندگی کنی واین عزت وابرو راجزازدرخانه خداواهل وبیت وشهدا هیچ جای دیگری نمی توانی پیداکنی وبه گونه ای باش که از بودنت افتخار کنم 

    درتمام لحظه های زندگیت چه درغم وچه درشادی به یادخداباش وهیچگاه توسل وتوکل رافراموش نکن که تمام قفل های بسته را بازمیکنه

    وبدان گرگ های زیادی درجامعه هستند که از هر ترفندی استفاده میکنند که انسانهای پاک را در دام خود اسیرکنند

    دخترم در این کره ای خاکی که انسانهای بسیاری زندگی میکنند میدانم که دوست های داری ولی صمیمی ترین وبهترین دوست خداست که ادم تمام رازهای  درزندگیشرا فقط میتواند با اودرمیان  بگذارد

    دخترم بهترین الگوی  خودراحضرت زهرا قرار بده وازمسیروروش آن حضرت پیروی کن وهرگزازچادروحجاب خود دست نکش زیرا مردان غیورزیادی دراین سرزمین به زمین افتادند تا چادر از سر من وتو نیافتدودست متجاوزان را از این خاک قطع کردند 

    ودر آخر عزیزمادر از امام زمانت غافل نشو 

    ان شاالله که گفته های من هدیه مفیدی به عنوان روز دختر برایت باشد

    ای بهار آرزوی نسل فردا،دخترم / ای فروغ عشق از روی تو پیدا، دخترم
    چشم وگوش خویش را بگشا کز راه حسد / نشکند آیینه ات را چشم دنیا، دخترم                                                                                                                 
    دست در دست حیا بگذار وکوشش کن مدام / تا نیفتی در راه آزادی از پا، دخترم
    کوه غم داری اگر بر دوش دل همچون پدر / دم مزن تا می توانی از دریغا، دخترم
    با مدارا می شوی آسوده دل،پس کن بنا / پایه رفتار خود را بر مدارا، دخترم

                                   

    موضوعات: مناسبت ها, دست نوشته  لینک ثابت

    [پنجشنبه 1396-05-05] [ 10:27:00 ق.ظ ]  



      اولین همایش فعالان فضای مجازی ...


    همایش فعالان مجازی

                                     
     خنده های بیاد ماندنی

    بعد از زیارت حضرت معصومه به اردوگاه برگشتیم . من و سمیه و صهباء و خدیجه براهیمی (وبلاگ مدرسه حکمه سپاهان شهر)از همون روز اول همراه ما بود . اونم معطل بود فقط بخنده ،کنار هم سر یه میز نشستیم . کنار ما یه عدهای دیگه نشسته بودند که مشغول غذا دان به گربه ای که داشت اون دورو بر پرسه میزدشده بودند . بهشون گفتم بابا حیف این مرغ نیست میدید به این بی خیال !!میخواهیدیه باره یکم سس هم بزنید به مرغ وبدید بخوره!! اونا میخندید ومگفتند ای خسیس !!!!!!!!!!!!!!!
    کمی اونطرف تر دختر ی بود لاغر و قند بلند که هر چی من میگفتم :فقط می خندید ازش خواستم خودشا معرفی کنه ؟فاطمه عنبریان خیلی خوش اخلاق بود من فکر کردم بچه داره وقتی دیدمش اصلا باورم نمیشد! نمیدونم چرا اون تصور ذهنیم انگار بامن قهربود اخه هرکی را دیدم برخلاف تصورم بود !!!!!!!!!!!!!!!!!
    اون شب با دوستان تصمیم گرفتیم زود بخوابیم وصبح زود بیدار بشیم وبریم جمکران دلم اصلا نمیخواست برمتو اتاق اخه خیلی سوت وکور بود غو نمی پرید !!!
    بله طبق شب گذشته همه خواب بودند انگار مرغ بودند من نمیدونم کی شام خوردند ورفتند خوابیدند فکر کنم اوناهم جریان غذا خوردن شب اول من براشون پیش اومده بود . به محض رسیدن تو اتاق سمیه رفت بالای تخت نمیدونم کی خوابش برد انگار صد سال بود که نخوابید بود بیچاره چنان خوابی رفت از هوش رفته بود.منم که اصلا دوست نداشتم بخوابم شب اخری بود که تو اردوگاه بودیم دلم میخواست با تمام بچه ها تاصبح بیدار بمونیم بخاطره همین رفتم پیش صهباء اون فهمید که من نمیخوام بخوابم گرم صحبت بودیم که فاطمه مومنی اومد تواتاق و گفت: معصومه ورمزیار اومده !!من که منتظراومدنش بودم گوشیما اوردم بیرون خودما مخفی کردم .زنگش زدم بدونه اینکه توجه بشه رفتم جلو پیش خانم( وخدایی که درهمین نزدیکی است) نشسته بود اون هم ما ندبد رفتم از پشت چشمای معصومه را گرفتم وای !!باورم نمی شد معصومه باشه!!من صدای معصومه را شنیده بودم وفکر میکردم یه ادم لاغر وقد بلند ای بابا چی فکرمیکردم چی شد !!1برا چند دقیقه مات ومبهوت فقط به معصومه نگاه میکردم.! اونم میخندید. معصومه وخانم رقیه رحیمی تازه اومده بودند اردوگاه من ومعصومه رفتیم پیش خانم رقیه رحیمی خیلی دوست داشتم ببینمش وبلاگ خانم رحیمی از بهترین ها ست. وعلت اینکه چراوبلاگشون اینقدر بازدید کننده داره رابپرسم.؟!

    ادامه »

    موضوعات: دست نوشته  لینک ثابت

    [چهارشنبه 1395-07-14] [ 10:21:00 ب.ظ ]  



      اولین همایش فعالان فضای مجازی ...

    هدیه 

    هدیه های مجازی

    بعد از شام یکی یه چای ریخیتم ورفتیم روی تخت های که بیرون بود نشستیم . خبری نبود رو اوردیم به اتاق اونجاهم خبری نبود سکوت فراگیر شده بود تو سالن چهارتا اتاق بود فضولیم گل کردکه سرک بکشم اتاق اولی درش باز بود ولی یه نفر با کتابی که دستش بود خوابش برده بود اتاقای بعدی هم در بسته بود برگشتم. روبروی همون اتاق اولی دوتا تخت خالی بود تخت ها دوطبقه بود. سمیه یه نگاهی به من کرد گفت :تو میری بالا یامن؟

    یه نگاهی بهش کردم!فهمید، خندید وگفت:معلومه میترسی اون سریع رفت بالا منم مشغول پهن کردن ملافه روی تخت شدم یه لحظه به سرم زد برم پیشه سمیه لب تخت بشینم وباهاش حرف بزنم مثل شیر رفتم بالا ولی چشمتون روز بد نبینه !میخواستم بیام پایین حالا چیکار کنم ؟ سمیه گفت از پله ها بیا پایین دختر! خوب اگه میتونستم میومدم هی اینور انور شدم و خنده سمیه را امان نمیدادو فکر میکرد شوخی میکنم هی میگفت :بپرمن از پله نمیتونم اونوقت بپرم!چشمم خورد به صندلی کنار اب سرد کن گوشه سالن ازش خواستم صندلی را برام بیاره هر جوربود با سختی اومدم پایین و چسبیدم به تخت پایین وگفتم:جا من خوب خوبه اون بالا  ماله خودت نخواستیم. روتخت دراز کشیده بودم وتو فکر بچه ها بودم که قرار فردا بببینمشون ،یه دفعه صدای یکی اومد که اجازه ورود خواست ،من پریدم بالا رفتم دم در سلام کردم  چه خانمی خوش برخوردی تک وتوکی بچه ها از اتاقاشون اومدند بیرون من اون خانم را تعارف کردم که بشینند روی تختی که من بودم وخودم نشستم روبروش ، از بچه ها خواست که خودشونا معرفی کنند از اونجا با بعضی هاشون اشنا شدم تو همون حین دیدم از اتاق روبروی یکی لنگون لنگون دار میاد بیرون یه کتابی هم دستش بود نشستند روی تختی که کنار اتاقشون بود ،همون خانم ازشون پرسیدندچی شده؟با اون لهجه قشنگ اصفهانیش جواب دادپیچ خورده، و قرار بودنیام.

    وخودشو معرفی کرد صهباءبه قول خودش (صهبای گچی) بچه ها یکی یکی خوشونا معرفی کردند اکثرا بچه های اصفهان بودند. نوبت من شد شروع کردم به ادرس دادن شکل پروفایلما بگم چند لحظه فکر کرد فوری شناختم معلوم بود هوشه خوبی داره

    نوبت خودشون بودکه خودشامعرفی کنه ادرس داد،از بچه های خوزستانم، خیلی اشنا به نظرم زد ولی نتونستم بگم خودشون گفتند :وخدایی که درهمین نزدیکی است اسم پروفایلشون بود گفتم استاد شمایید !چقدر ما باهم چت کردیم .بعد از چند دقیقه صحبت اتاق را ترک کردند.ما چند نفرمیخواستیم صحبت کنیم ولی بخاطر بچه ها اومدیم بیرون از همون جا بود که با صهباءاشنا شدم خوش اخلاق و خوش برخورد لنگون لنگون اومد بیرون  گرم صحبت بودیم چشمم خورد به در ورودی چند نفری تازه رسیدن اومدند

    ادامه »

    موضوعات: مناسبت ها, دست نوشته  لینک ثابت

    [یکشنبه 1395-07-11] [ 11:56:00 ب.ظ ]  



      دوستان مجازی ...

                   همایش فضای مجازیاولین همایش فضای مجازی

    من نمی­دونم با خودش چی فکر کرده بود . انگار راننده بچه بود نگهش دارم تا اون برسه !

    راننده  گفت : من نمی­تونم صبر کنم ، هر چی می­گفتم : تو راهه داره میاد ، فایده ای نداشت . دیگه شده بود مثل برج زهر مار ! 

    وای منا بگو چیکار کنم ؟ دیگه مجبور شدم سوار بشم . مامان بیچارۀ من ، حال و روزش دیدنی بود . تو اون موقع چی زیر لب می­گفت ، نمی­دونم ؛ ولی استرس از چشاش پیدا بود .

     شاید باخودش می­گفت : دخترم تنها شد . تو همین حین ، دیدم شروع کرد به دویدن طرف در ورودی ترمینال که شاید سمیه رو ببیند ، اما نه ،  اثری ازش نبود .

     اتوبوس از در خروجی اومد بیرون . گوشیم صداش دراومد .  سمیه بود ، گفت : کجایید ؟ من دم درم . کارا خدا بود . رسید وسوار شد . البته با غرغرایی که قبلش راننده داشتد . .  .

     از اونجا با سمیه ( شهیده ) آشنا شدم . حدود ساعت  5:30 رسیدیم قم وتصمیم گرفتیم اول به زیارت خانم کریمۀ اهل بیت ( سلام الله علیها ) بریم .

     وارد حرم شدیم . چه صفایی داشت . هرکی با یه ذکری وارد می شد . همه جا امن وامان بود . آرامش خاصی به سراغم اومد . از اون دغدغه ها و نگرانی ها دیگه خبری نبود . حتی نگرانی مامانم رو هم فراموش کردم ، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود . رفتم یه گوشۀ حرم نشستم .  همه چی فراموشم شد . حتی رسیدن به اردوگاه !

    ادامه »

    موضوعات: خبرها, دست نوشته  لینک ثابت

    [جمعه 1395-07-09] [ 09:31:00 ب.ظ ]  



    1 2