فرشته ای درهمسایگی ما

با صدای شیون از خواب پریدم 

راستش را بگویم اولش اعصابم حسابی بهم ریخت که صبح اول صبحی چه وقت گریه و داد و بیداد است 

هر لحظه صدا بالاتر میرفت 

به سمت در خانه دویدم 

آمبولانسی بود 

و پدری با داغی بزرگ در دل که فرزند کوچکش را به آن ماشین لعنتی میسپرد

گوشه ای از پتویش کنار رفته بود 

پاهای کوچکش نمایان بود 

قلبم آتش گرفت

لباس هایش هنوز بر روی بند آویزان است 

و من حواسم پیش مادری است که چطور میخواهد آن ها را از بند بردارد

و این است تقدیر و جز سکوت…:)

امروز در تاریخ نهم اسفند ماه نود وشش،کودکی ۱۱ ماهه از این دنیا رفت 

و مادری داغدار شد

و غمی بر دل ما نشست 

۹۶ چه ها کردی بی معرفت 

صفحات: 1 · 2 · 3

موضوعات: دست نوشته  لینک ثابت