بهترین ذکر 

اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم

 مارا مدافعان حرم افریدند 

با یاد دمشق غرق غم می باشم در بین همین نوحه و دم می باشم با پرچم سرخ یا اباعبدالله سرباز مدافع حرم می باشم لعنت الله علی من عاداک یا زینب


 حدیث 

حدیث موضوعی

 وصیت نامه شهدا 

مهدویت امام زمان (عج)

 جستجو 


 کد لوگو 


 کاربران آنلاین 

  • زفاک
  • avije danesh
  • فائزه ابوالقاسمی
  • سمیه صالحی
  • نازنین

  •  آمار 

  • امروز: 0
  • دیروز: 11
  • 7 روز قبل: 54
  • 1 ماه قبل: 949
  • کل بازدیدها: 36822

  •  حبیب ما ای طبیب ما… 


     رهبری 



     یاحسین 

     
      اولین همایش فعالان فضای مجازی ...


    همایش فعالان مجازی

                                     
     خنده های بیاد ماندنی

    بعد از زیارت حضرت معصومه به اردوگاه برگشتیم . من و سمیه و صهباء و خدیجه براهیمی (وبلاگ مدرسه حکمه سپاهان شهر)از همون روز اول همراه ما بود . اونم معطل بود فقط بخنده ،کنار هم سر یه میز نشستیم . کنار ما یه عدهای دیگه نشسته بودند که مشغول غذا دان به گربه ای که داشت اون دورو بر پرسه میزدشده بودند . بهشون گفتم بابا حیف این مرغ نیست میدید به این بی خیال !!میخواهیدیه باره یکم سس هم بزنید به مرغ وبدید بخوره!! اونا میخندید ومگفتند ای خسیس !!!!!!!!!!!!!!!
    کمی اونطرف تر دختر ی بود لاغر و قند بلند که هر چی من میگفتم :فقط می خندید ازش خواستم خودشا معرفی کنه ؟فاطمه عنبریان خیلی خوش اخلاق بود من فکر کردم بچه داره وقتی دیدمش اصلا باورم نمیشد! نمیدونم چرا اون تصور ذهنیم انگار بامن قهربود اخه هرکی را دیدم برخلاف تصورم بود !!!!!!!!!!!!!!!!!
    اون شب با دوستان تصمیم گرفتیم زود بخوابیم وصبح زود بیدار بشیم وبریم جمکران دلم اصلا نمیخواست برمتو اتاق اخه خیلی سوت وکور بود غو نمی پرید !!!
    بله طبق شب گذشته همه خواب بودند انگار مرغ بودند من نمیدونم کی شام خوردند ورفتند خوابیدند فکر کنم اوناهم جریان غذا خوردن شب اول من براشون پیش اومده بود . به محض رسیدن تو اتاق سمیه رفت بالای تخت نمیدونم کی خوابش برد انگار صد سال بود که نخوابید بود بیچاره چنان خوابی رفت از هوش رفته بود.منم که اصلا دوست نداشتم بخوابم شب اخری بود که تو اردوگاه بودیم دلم میخواست با تمام بچه ها تاصبح بیدار بمونیم بخاطره همین رفتم پیش صهباء اون فهمید که من نمیخوام بخوابم گرم صحبت بودیم که فاطمه مومنی اومد تواتاق و گفت: معصومه ورمزیار اومده !!من که منتظراومدنش بودم گوشیما اوردم بیرون خودما مخفی کردم .زنگش زدم بدونه اینکه توجه بشه رفتم جلو پیش خانم( وخدایی که درهمین نزدیکی است) نشسته بود اون هم ما ندبد رفتم از پشت چشمای معصومه را گرفتم وای !!باورم نمی شد معصومه باشه!!من صدای معصومه را شنیده بودم وفکر میکردم یه ادم لاغر وقد بلند ای بابا چی فکرمیکردم چی شد !!1برا چند دقیقه مات ومبهوت فقط به معصومه نگاه میکردم.! اونم میخندید. معصومه وخانم رقیه رحیمی تازه اومده بودند اردوگاه من ومعصومه رفتیم پیش خانم رقیه رحیمی خیلی دوست داشتم ببینمش وبلاگ خانم رحیمی از بهترین ها ست. وعلت اینکه چراوبلاگشون اینقدر بازدید کننده داره رابپرسم.؟!

    ادامه »

    موضوعات: دست نوشته  لینک ثابت

    [چهارشنبه 1395-07-14] [ 10:21:00 ب.ظ ]  



      اولین همایش فعالان فضای مجازی ...

    هدیه 

    هدیه های مجازی

    بعد از شام یکی یه چای ریخیتم ورفتیم روی تخت های که بیرون بود نشستیم . خبری نبود رو اوردیم به اتاق اونجاهم خبری نبود سکوت فراگیر شده بود تو سالن چهارتا اتاق بود فضولیم گل کردکه سرک بکشم اتاق اولی درش باز بود ولی یه نفر با کتابی که دستش بود خوابش برده بود اتاقای بعدی هم در بسته بود برگشتم. روبروی همون اتاق اولی دوتا تخت خالی بود تخت ها دوطبقه بود. سمیه یه نگاهی به من کرد گفت :تو میری بالا یامن؟

    یه نگاهی بهش کردم!فهمید، خندید وگفت:معلومه میترسی اون سریع رفت بالا منم مشغول پهن کردن ملافه روی تخت شدم یه لحظه به سرم زد برم پیشه سمیه لب تخت بشینم وباهاش حرف بزنم مثل شیر رفتم بالا ولی چشمتون روز بد نبینه !میخواستم بیام پایین حالا چیکار کنم ؟ سمیه گفت از پله ها بیا پایین دختر! خوب اگه میتونستم میومدم هی اینور انور شدم و خنده سمیه را امان نمیدادو فکر میکرد شوخی میکنم هی میگفت :بپرمن از پله نمیتونم اونوقت بپرم!چشمم خورد به صندلی کنار اب سرد کن گوشه سالن ازش خواستم صندلی را برام بیاره هر جوربود با سختی اومدم پایین و چسبیدم به تخت پایین وگفتم:جا من خوب خوبه اون بالا  ماله خودت نخواستیم. روتخت دراز کشیده بودم وتو فکر بچه ها بودم که قرار فردا بببینمشون ،یه دفعه صدای یکی اومد که اجازه ورود خواست ،من پریدم بالا رفتم دم در سلام کردم  چه خانمی خوش برخوردی تک وتوکی بچه ها از اتاقاشون اومدند بیرون من اون خانم را تعارف کردم که بشینند روی تختی که من بودم وخودم نشستم روبروش ، از بچه ها خواست که خودشونا معرفی کنند از اونجا با بعضی هاشون اشنا شدم تو همون حین دیدم از اتاق روبروی یکی لنگون لنگون دار میاد بیرون یه کتابی هم دستش بود نشستند روی تختی که کنار اتاقشون بود ،همون خانم ازشون پرسیدندچی شده؟با اون لهجه قشنگ اصفهانیش جواب دادپیچ خورده، و قرار بودنیام.

    وخودشو معرفی کرد صهباءبه قول خودش (صهبای گچی) بچه ها یکی یکی خوشونا معرفی کردند اکثرا بچه های اصفهان بودند. نوبت من شد شروع کردم به ادرس دادن شکل پروفایلما بگم چند لحظه فکر کرد فوری شناختم معلوم بود هوشه خوبی داره

    نوبت خودشون بودکه خودشامعرفی کنه ادرس داد،از بچه های خوزستانم، خیلی اشنا به نظرم زد ولی نتونستم بگم خودشون گفتند :وخدایی که درهمین نزدیکی است اسم پروفایلشون بود گفتم استاد شمایید !چقدر ما باهم چت کردیم .بعد از چند دقیقه صحبت اتاق را ترک کردند.ما چند نفرمیخواستیم صحبت کنیم ولی بخاطر بچه ها اومدیم بیرون از همون جا بود که با صهباءاشنا شدم خوش اخلاق و خوش برخورد لنگون لنگون اومد بیرون  گرم صحبت بودیم چشمم خورد به در ورودی چند نفری تازه رسیدن اومدند

    ادامه »

    موضوعات: مناسبت ها, دست نوشته  لینک ثابت

    [یکشنبه 1395-07-11] [ 11:56:00 ب.ظ ]